*❤*دختــران دریـــا*❤*

به وبلاگ ما خوش آمدید ...

 

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .

فرشته پری به شاعر داد

و شاعر ، شعری به فرشته .

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش

گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت .

فرشته شعر شاعر را

زمزمه کرد و دهانش مزه ی عشق گرفت .

خدا گفت: دیگر تمام شد

دیگر زندگی برای هردویتان مشکل شد .

زیرا شاعری که بوی

آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و

فرشته ای که مزه ی

عشق را بچشد آسمان برایش کوچک ...

 

[ شنبه 6 آبان 1391برچسب:,

] [ 1:4 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

شوخی تلخ با داستان های دبستان

 

گاو ما ما می کرد، گوسفند بع بع می کرد، سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند: حسنک کجایی؟! شب شده بود... اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما ...


ادامه مطلب

[ 19 تير 1391برچسب:,

] [ 19:4 ] [ ]

[ ]

 

داستان زیبا   

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ...


ادامه مطلب

[ 18 تير 1391برچسب:,

] [ 11:15 ] [ ]

[ ]

گاهی انقدر غرق آرزوها هستیم که فراموش می کنیم خودمون آرزو کسی هستیم...

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و  ...


ادامه مطلب

[ 18 تير 1391برچسب:,

] [ 11:11 ] [ ]

[ ]

 

آرزوی دانه کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:

"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد ...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:53 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

داستان دلقک!


روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از… 

مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم ...
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم...!

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:40 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

مرد زمزمه کرد : خدایا با من صحبت کن و مرغ دریایی آواز خواند ، اما مرد نشنید ...

پس مرد فریاد زد : خدایا با من حرف بزن، آذرخشی در آسمان غرید ، اما مرد متوجه نشد ...

مرد اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا اجازه بده ببینمت و ستاره ای به روشنی درخشید اما مرد آن را ندید ...

و مرد فریاد زد : خدایا به من یک معجزه نشان بده، و یک زندگی متولد شد اما مرد باز هیچ ملاحظه ای نکرد ...

پس مرد در یأس  و ناامیدی گریست و گفت : خدایا مرا لمس کن و اجازه بده بدانم که این جا هستی، و باز خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد و کنارش نشست اما مرد با عصبانیت بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود به راه خود ادامه داد چرا که فاقد روح دیدن و لمس کردن خدای همیشه در کنارش بود ...

 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:34 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

دانلود آهنگ جدید